"سر خود را مزن این گونه به سنگ، دل دیوانه تنها،دل تنگ
منشین در پس این بهت گران،
مدران،جامه جان را مدران
مکن ای خسته بر این بغض درنگ
دل دیوانه تنها، دل تنگ...
پیش این سنگ دلان قدر دل و سنگ یکی است،
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان، یارترین
چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین
نه همین زردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند،
با تو چون دشمن دارد سر جنگ،
دل دیوانه تنها، دل تنگ...
ناله از درد مکن،
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن،
با غمش باز بمان،
سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ،
دل دیوانه تنها، دل تنگ"